زنندۀ دانه. که دانه زند، که دانه از او بیرون دمد چون پوست تن آدمی بر اثر ابتلای به بیماری آبله یا آبله مرغان و جز آن، نوعی از ساحران و جادوگران باشند در هندوستان که دانه های ارزن و جو را بزعفران زرد کنند و افسونی بر آن خوانند و بر کسی که خواهند بزنند تا مقصودی که دارند برآید. (برهان). جوزن. جوزن که بدانۀ جو فال گیرد و بعضی گفته اند دانه زن مطلق ساحر باشد چه مدارسحره بر آن است که حبوب و غلات را بزعفران رزیده و افسون بر آن دمیده بر مسحور زنند. نوعی از جادویی بودکه زنان ساحره در هندوستان دانۀ ارزن یا جو را بزعفران یا زردچوبه رنگین ساخته و افسون خوانده آن دانه را بر کسی زنند که خواهند افسونش کنند: جو بجو هر چه زن دانه زن از جو بنمود خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید. خاقانی. هرزن هندو که آنرا دانه بر دست افکند دانه زن بی دانه بیند خرمن سودای من. خاقانی
زنندۀ دانه. که دانه زند، که دانه از او بیرون دمد چون پوست تن آدمی بر اثر ابتلای به بیماری آبله یا آبله مرغان و جز آن، نوعی از ساحران و جادوگران باشند در هندوستان که دانه های ارزن و جو را بزعفران زرد کنند و افسونی بر آن خوانند و بر کسی که خواهند بزنند تا مقصودی که دارند برآید. (برهان). جوزن. جوزن که بدانۀ جو فال گیرد و بعضی گفته اند دانه زن مطلق ساحر باشد چه مدارسحره بر آن است که حبوب و غلات را بزعفران رزیده و افسون بر آن دمیده بر مسحور زنند. نوعی از جادویی بودکه زنان ساحره در هندوستان دانۀ ارزن یا جو را بزعفران یا زردچوبه رنگین ساخته و افسون خوانده آن دانه را بر کسی زنند که خواهند افسونش کنند: جو بجو هر چه زن دانه زن از جو بنمود خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید. خاقانی. هرزن هندو که آنرا دانه بر دست افکند دانه زن بی دانه بیند خرمن سودای من. خاقانی
دهی است از دهستان خالصه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 18هزارگزی باختر کرمانشاه و جنوب راه فرعی سراب به نیلوفر، دشت، سردسیر دارای 306 سکنه کردی و فارسی زبان، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات دیمی و لبنیات، شغل اهالی آنجا زراعت، راه آن مالروست و تابستان بدانجا اتومبیل میتوان برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان خالصه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 18هزارگزی باختر کرمانشاه و جنوب راه فرعی سراب به نیلوفر، دشت، سردسیر دارای 306 سکنه کُردی و فارسی زبان، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات دیمی و لبنیات، شغل اهالی آنجا زراعت، راه آن مالروست و تابستان بدانجا اتومبیل میتوان برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
رای زننده. که رای زند. که اظهار عقیده کند. که طرف شور واقع شود. که با وی شور کنند. که نظر دهدیا از او نظر خواهند. کسی که در کارها با او مشاورت کنند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کسی را گویند که با وی در کارها مشورت کنند. (برهان). مشیر.مشاور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستشار: شدند اندر آن موبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. چو شاه یتیمان و سرو یمن به پیشش سپاه اندرون رای زن. فردوسی. به تنها تن خویش بی انجمن نه دستور بد پیش و نه رای زن. فردوسی. وز آن پس جوان و خردمند زن به آرام بنشست با رای زن. فردوسی. سوی او شدند آن بزرگ انجمن بر آنم که او بودشان رای زن. فردوسی. شکوه او به امارت اگر درآرد سر بودش رایزن و کاردار از آتش و آب. مسعودسعد. و وزیر او (گشتاسب) عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. (مجمل التواریخ و القصص). چنین گفت با رای زن ترجمان که در سایۀ شاه دایم بمان. نظامی. نکردی یکی مرغ بر بابزن کارسطو نبودی در آن رایزن. نظامی. چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، عاقل و دانا. (غیاث اللغات). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب رای. صاحب رای نیک. صاحب رای صائب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : همی گفت انباز و نشنید زن که هم نیک زن بود و هم رای زن. فردوسی. چه نیکو سخن گفت آن رای زن ز مردان مکن یاد در پیش زن. فردوسی. ز پاکی و از پارسایی ّ زن که هم غمگسار است و هم رای زن. فردوسی. بفرمود تا ساختند انجمن هر آن کس که دانا بد و رای زن. فردوسی. وگر سستی آرد بکار اندرون نخواند ورا رای زن رهنمون. فردوسی. وزیرجهانجوی گیتی فروز وزیر هنرپرور رای زن. فرخی. ز پیران روشندل رای زن برآراست پنهان یکی انجمن. نظامی. گفت پیغمبر بکن ای رای زن مشورت کالمستشار مؤتمن. مولوی. ، وزیر. (غیاث اللغات). کنایه از دستور و وزیر. (بهار عجم). - بی رای زن، بی وزیر. بی مشاور: جوانی و گنج آمد و رای زن پدر مرده و شاه بی رای زن. فردوسی. ، مستشار سفارت. فرهنگستان این کلمه را بجای مستشار سفارت برگزیده است، و آن کارمندی است که از دبیر اول (نایب اول) سفارت یک پایه بالاتر و از وزیر مختار یک پایه پائین تر است، این کلمه را بجای وکیل پارلمان میتوان استعمال کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
رای زننده. که رای زند. که اظهار عقیده کند. که طرف شور واقع شود. که با وی شور کنند. که نظر دهدیا از او نظر خواهند. کسی که در کارها با او مشاورت کنند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کسی را گویند که با وی در کارها مشورت کنند. (برهان). مشیر.مشاور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستشار: شدند اندر آن موبدان انجمن ز هر در پژوهنده و رای زن. فردوسی. چو شاه یتیمان و سرو یمن به پیشش سپاه اندرون رای زن. فردوسی. به تنها تن خویش بی انجمن نه دستور بد پیش و نه رای زن. فردوسی. وز آن پس جوان و خردمند زن به آرام بنشست با رای زن. فردوسی. سوی او شدند آن بزرگ انجمن بر آنم که او بودشان رای زن. فردوسی. شکوه او به امارت اگر درآرد سر بُوَدْش رایزن و کاردار از آتش و آب. مسعودسعد. و وزیر او (گشتاسب) عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. (مجمل التواریخ و القصص). چنین گفت با رای زن ترجمان که در سایۀ شاه دایم بمان. نظامی. نکردی یکی مرغ بر بابزن کَارسطو نبودی در آن رایزن. نظامی. چو دارا در آن داوری رای جست دل رایزن بود در رای سست. نظامی. ، عاقل و دانا. (غیاث اللغات). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب رای. صاحب رای نیک. صاحب رای صائب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : همی گفت انباز و نشنید زن که هم نیک زن بود و هم رای زن. فردوسی. چه نیکو سخن گفت آن رای زن ز مردان مکن یاد در پیش زن. فردوسی. ز پاکی و از پارسایی ّ زن که هم غمگسار است و هم رای زن. فردوسی. بفرمود تا ساختند انجمن هر آن کس که دانا بد و رای زن. فردوسی. وگر سستی آرد بکار اندرون نخواند ورا رای زن رهنمون. فردوسی. وزیرجهانجوی گیتی فروز وزیر هنرپرور رای زن. فرخی. ز پیران روشندل رای زن برآراست پنهان یکی انجمن. نظامی. گفت پیغمبر بکن ای رای زن مشورت کالمستشار مؤتمن. مولوی. ، وزیر. (غیاث اللغات). کنایه از دستور و وزیر. (بهار عجم). - بی رای زن، بی وزیر. بی مشاور: جوانی و گنج آمد و رای زن پدر مرده و شاه بی رای زن. فردوسی. ، مستشار سفارت. فرهنگستان این کلمه را بجای مستشار سفارت برگزیده است، و آن کارمندی است که از دبیر اول (نایب اول) سفارت یک پایه بالاتر و از وزیر مختار یک پایه پائین تر است، این کلمه را بجای وکیل پارلمان میتوان استعمال کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
نئی. نینواز. (آنندراج). نی زن. (ناظم الاطباء). قصاب. قاصب. (منتهی الارب). زمار. زامر: کبک ناقوس زن و شارک سنتورزن است فاخته نای زن و بط شده طنبورزنا. منوچهری. غراب بین که نای زن شده ست و من سته شدم ز استماع نای او. منوچهری. تو را شاید آن گلرخ سیم تن که هم پایکوب است و هم نای زن. اسدی (از آنندراج)
نئی. نینواز. (آنندراج). نی زن. (ناظم الاطباء). قصاب. قاصب. (منتهی الارب). زمار. زامر: کبک ناقوس زن و شارک سنتورزن است فاخته نای زن و بط شده طنبورزنا. منوچهری. غراب بین که نای زن شده ست و من ستُه شدم ز استماع نای او. منوچهری. تو را شاید آن گلرخ سیم تن که هم پایکوب است و هم نای زن. اسدی (از آنندراج)